حالم خوب نیست. گیجم و سرم درد میکنه. دلشوره دارم برای هدفای زندگیم ولی بیشتر دورم ازش خیلی اینو میفهمم ولی کاری از دستم برنمیاد.
حس میکنم یا زمانی عاشق فرد دیگری بودم و او هم عاشق من دیگری بود یا هنوز هم همون دونفریم ولی دور از هم به فاصله دو رهگذر هم زمان نا بینا و نا شنوا.
به نام خدا
سلام!
اومدم بعد خیلی وقت.
نمیدونم چرا خیلی حرف داشتم برا نوشتن ولی نشد ک بیام. یه جورایی تنبلیم میکرد.
خب بگم ک خیلی اتفاقا افتاده ک یادم نیست و یه سری کمی ک فراموش نکردم.
اول این ک کمیسیون تشکیل شد و به بدبختی تصمیم گرفتن ک یه ترم ارفاقی بهش بدن ولی گفتن باید تصویه کنه با دانشگاه و نامش بره تهران اون جا هم مهر بخوره.
از کانون رسما بیرونش کردن با دوز و کلک. صد تومن ک از حقوق یه ماهش کم کردن برا یه چیزایی ک قبلا باید بهش میگفتن تا انجام بده. برا اذر هم ک یه ازمونو رفت برا ازمون دوم گفتن نیا چون بچه ها رو نتونستی مجبور کنی برا همایشا ثبت ناگ کنن بیای پول همایشا رو از تو میگیریم. اخه قبل ازین ک پشتیبان شه بهش گفتن سفته بیار اونم دو میلیون.
خبر سوم این ک از وقتی رفتم دکتر حدود یه هفته بعدش همش کابوس میبینم هر شب، هروقت ک بخوابم.
خیلی بده از خواب هم نمیپرم. تو یکی از خوابام سرمو با شمشیر کامل بریدن درد کشیدم و مردم ولی بیدار نشدم فقط خوابم عوض شد.
سر دردام خیلی بد شده دفعاتش زیاد شده.
یهو علاقمو پیدا کردم اموزش ابتدایی. دلم میخواد دبیر شم. برا استخدام اموزش پرورش شدن باید رتبم زیر سه هزار بشه تا بتونم لیسانس علوم تربیتی بگیرم تو دانشگاه فرهنگیان.
ولی خیلی سر درد میشم و اضطراب دارم مشکلش هم این جاست ک محدودیت سنی داره تا 22 سالگی میشه.
فردا وقتشه برم پیش روانپزشک.
اتاقمو جمع کردم چند وقته ولی جارو نزدم دوباره داره بهم میریزه. تصور کنین ک اتاقی ک بیشتر از یه ساله جارو نخورده چه شکلیه.
حال خودمو ندارم. بابام خیلی غر میزنه اعصابم بهم میریزه.
خونه محمودشونو دوس ندارم راحت نیستم. نور نداره خونشون ادم همش خوابش میاد.
بعدم اونقد باباش بهش کم پول میده ک حتی خودش نمیتونه با اون پول راحت غذا بخوره چه برسه به من.
البته بهتره بگم پول نمیگیره ازشون.
چهارصد تومن پول پس انداز کرده بودیم ک 225 تومنشو هارد خریدیم برا عکسا.
بقیشو میخواست بده برا وامی ک از دانشگاه گرفته 600 تومنه. گفتن باید تصویه کنه با صندوق دانشگاه.
سر همین دعوا شد گفتن چرا همه پولو از مامان بابات نمیگیری میدونم اونقد پول دارن ک با 500 تومن خم به ابروشون نمیاد. چرا باید پول ک به زور جمع کردیم برا این ک دستمون گیر نکنه جایی بده بهشون.
حسش نیست بگم چقدر در حقم بد کردن از خواستگاری گرفته تا عقدو شب چله و عیدو پا گشاو غیره ک این یه ذره پول برام زوره ک بخوایم بدیم. تازه خوبه همون اول بهش گفتم ک بیا قسط های وامو همین جور کم کم بده تا تموم شه مجبور نباشیم ک یه هویی بدیم ک قبول نکرد البته درامدی هم نداشت ک بده. باباشم ک ماهی 250-300 به زور بهش میدن.
بله و مرتضی داداشم ک نمیدونم زندگیش با زنش چه جوری میگذره به حدی رسیدن ک از هم نا امید شدن یا نه.
زنش میگه طلاق. یه چیزایی تعریف میکنن ادم دلش اتیش میگیره. ولی تو جمع بگو بخندو شوخی.
خاله کوچیکم هم زندگیش داغونه خدایا خودت کمکشون کن.
دلم برا محمود خیلی تنگ شده دیروز صب رفته ولی دلم براش پر میکشه.
بله این گونه.
به نام خدا
خب سلام! دیشب ساعتای سه خوابیدیم. محمود ساعت 9 اومد خونه و تا دو همشو pes بازی کرد خیلی اعصابم خورد شد منم یه دفتری ک توش خاطرات سال 92 مون رو نوشته بود خوندم.
بعدش خوابیدیم ساعت 3 ظهر امروز بیدار شدم.
بعدش گفتم بره های بای بخره به جا ناهار بخوریم ک رفت شیر کاکائو و کیک خرید ک گفتم کیک نمیخوام برو های بای بخر.
برا اون یه بار دیگه رفت بیرون.
بعدش ک اومد خوردیمو باهم فیلم دنیای ژوراسیکو دیدیم.
ساعت 7 راه افتادیم بیایم خونه ما پیاده ک شدیم بلال خریدیم.
اومدیم خونه کسی نبود بلال هارو خوردیم.
به مامانم زنگ زدم گفت برا شام چی میخواین از بیرون بگیریم ک گفتم مرغ. محمود هم گفت از ظهر استانبولی هست همونارو میخوره.اخه خیلی استانبولی دوس داره.
شام خوردیم. خندوانه دیدیم. باحال بود یه جاهاییش مو به تنم سیخ میشد، یه جاهاییشم میخندیدیم.
این جوری ک همه باهم میخندیدیم خیلی حس خوبی بود.
الان خیلی خوابم میاد شاید فردا اتاقمو تمیز کردم.
راستی هم اومدم دوش گرفتم خیلی احساس سبکی دارم الان.
مامان محمود هم سالگرد ازدواجمونو تبریک گفت.
حس خوبی نداشتم از تبریکشون دوس دارم روزای خاص زندگیمون به شمسی باشه.
عیدتون هم مبارک!
شب بخیر!
به نام خدا
طرفای ظهر بود ک خبر دادن عمو مامانم فوت کرده.
خیلی شکه شدم اصلا فکرشم نمیکردم.
احساسم این بود ک خوب میشن.
بدتر از همه این ک نرفتم ایادتشون خیلی حالمو بد میکنه مخصوصا ک هی مامانم میومد میگفت سراغ مارو میگیرن.
و کاش راحت فوت میشدن نه با این همه سختی مامانم گفت احساس نفس تنگی میکردن بعدش تا امبولانس اومده فوت شدن اونا هم دستگاه شک نداشتن به عمو شک بدن.
عمو سرطان ریه داشت و تو همین دو ماه حالش بد شدو به بیمارستان کشید علت بیماریشم سیگار بود.
غده متورم شدو تا خیلی وقت نمیتونست غذا بخوره. میگن ضعیف شده بوده بعدم انتهای مریش لوله گذاشتن. حتی امروز صبحم حالش خوب بوده هوشیار بوده و حرف میزده.
به خالم گفته بوده میخوام برم دوش بگیرم بعدش بیا بهم سرم بزن. خالم هم میره میگه بعدا میاد ک بعد از حمام این جوری میشه.
زن عمو غش میکنه میبرنش بیمارستان جون دادن عزیز ترین کست اونم جلو چشمات خیلی سخته.
نمیدونم چرا دلم برا عمو و بوی سیگاری ک میرفتم وقتی میرفتم بغلش تنگ شده.
وقتی میدیدمش یاد بابا بزرگم میفتادم.
دوس دارم من زود تر از محمود بمیرم حتی یه لحظه فکر نبودنش باعث میشه گریه کنم و قلبم درد میگیره.
هنوز باورم نمیشه عمو فوت شده.
فردا با محمود میریم حرم خدا بهمون کمک کنه و به همه کسایی ک مشکل و غمی دارن.
حالم خوب نیست!
درباره این سایت